دیشب خدا را دیدم..!
کنار تختخواب پدر مریضم نشسته بود..
کیسو هایش سفید بود چشم هایش خواب داشت
انگار خسته بود..
دیدمش ... تنم لرزید دلم خواست محو تماشایش باشم ؛
دلم خواست تا آخر عمر به او خیره باشم دلم خواست ...
اما این شرم نگذاشت ؛ چون بنفشه ای سر به زیر افکندم ؛
به زمین خیره شدم و او به آرامی از کنارم گذر کرد ؛
با خطی از عطر دورم حصار کشید این دلخواه ترین اسارتی است ؛